((سلام میز عزیزم باز هم شنبه شد و ما تا آخر هفته با هم هستیم میشه امروز تا معلم نیومده درباره ی زندگیت با من صحبت کنی؟))                         

چرا که نه:روزی باغبانی دانه هایی آورد تا آن ها را در باغش بکارد آن دانه ها را کاشت و بعد کم کم دانه ها بزرگ شدند و من و دوست هایم به نهال تبدیل شدیم و بعد از کمی که باغبان به ما رسیدگی کرد ما به درختان تنومندی تبدیل شدیم و باغ بزرگی را تشکیل دادیم سایه داشتیم میوه می دادیم ولی یک روز کامیون بزرگی از راه رسید با تبرها و اره های برقی به جانمان افتادند نزدیک به صد درخت را قطع کردند و داخل کامیون انداختند وقتی نوبت به من و دوست هایم رسید باغبان گفت صد تا بست است ولی وقتی دانست که پول کمی میدهند و او هم وضع مالی خوبی نداشت اجازه داد که بقیه ی درخت ها را هم ببرند خلاصه همه را بریدند.بگذریم ما در کامیون شادی می کردیم و خوشحال بودیم چون فکر می کردیم به جای زیبا تری می رویم ولی کامیون جلوی در یک ساختمان بزرگ ایستاد ما سواد خواندن نداشتیم ولی از حرف های آدم ها فهمیدیم که جلوی درب کارخانه ی چوب هستیم خلاصه ما حتی نمی دانستیم که کارخانه ی چوب بری چیست !        سپس ما را به داخل کارخانه بردند و دیدیم که چیز های بزرگی مانند اره درخت ها را قطع می کردند خلاصه ما هم به زیر آن ها رفتیم و تکه تکه شدیم بعد دوباره ما را داخل کامیون انداختند و باز هم حرکت کردیم اما این بار شاد و خوشحال نبودیم چون می دانستیم که بلا های دیگری به سرمان می آید بعد جلوی کارخانه ی نجاری ایستادیم خوشبختانه دیگر از آن آهن های غول پیکر خبری نبود و کمی خیالمان راحت تر شد ولی وقتی به اتاق دیگری رفتیم دستگاه های تیز دیگری بود که این بار به ما شکل می دادند بگذریم ما شکل گرفتیم به عده ای آهن چسباندند و به شکل نیمکت مدرسه درآوردند ما آنجا ماندیم ولی عده ی دیگری را به شکل کمد و چیزهای چوبی دیگری درآوردند و مغازه هایی که لوازم چوبی می فروختند دوستانم را خریدند ولی من و نیمکت های دیگر مدیران مدارس خریدند و ما باز هم سوار کامیون شدیم و این بار من را به مدرسه ی شهید محلاتی آوردند سپس من و دوستانم را بین کلاسها تقسیم کردند و حالا من اینجا هستم.